فقط خدا میداند این خنجر زهرآگین هزار سر، بر کدامین شیار قلب پاره پارهام فرود آمده؛
این روزهای طاقتفرسای طویل، نباید اینقدر ناجوانمردانه، بدون صدای تو، عطر تو، حضور پر طراوت تو، به باد فراموشی میرفت...
این گذر و گذار، بسی عبث شده؛
هوا، عاری از تمام بیماریهای کشنده هم که باشد، دیگر نفسی نمیدهد. ثانیهها، مثل سُرب، وزن گرفتهاند؛
برای روح سبک پاک تو، اینها هیچ معنایی دارد، جان دلم؟ صدای مرا میشنوی؟ عطش دیدگانم را حس میکنی؟ به گمانم، نگاه من به گرههای فرش قدیمی خانه میخکوب مانده؛ شاید اثری از لبخند و حس حضور تو را در نقش و نگار تخیلات تلخم میکاوم.
قرارمان این نبود؛
نمیدانم حکمت این فسلفهی هضم نشدنی چیست: تو به والاترین حالتِ بودن و ماندن و جاودانگی تبدیل شدهای و من حتی از لمس دوبارهی هُرم انگشتانت عاجزم...
حقیقتا، خیلی بیش از آنکه در تصور کسی ذرهای بگنجد، خستهام، نازنینم. من، بیمهابا و ناگزیر، تمام دردهای پنهان و هویدای عوالم ممکن و ناممکن را در همین یک ذره دل و جانم، جای دادهام و شعلهی کمجانی کافیست تا....
برایم دعا کن، پارهی تنم؛
صدا و خواب و ندایی هم اگر نشد، برایم روزنهای از نور روحانیات بفرست و...
کمی امید؛
سپیده موسوی
اسفند ۹۸
@inkejormnist
برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 93