از سری زمستانه ها....

ساخت وبلاگ

می‌نشینم کنارت، دخترخاله جانم، دست‌هایت را می‌گیرم توی دستانم و دلم هُری می‌ریزد پایین. انگشتانت یخ کرده. می‌پرسم «برایت چای بریزم؟ شانه‌هایت را بمالم؟ اصلا چه طور است در سکوت سنگین زمستانه بمانیم و تا ابد در آغوش بفشارمت؟» کلامی نمی‌گویی اما نیازی هم نیست. من این نفس‌ها را از بَرَم...

من گستره‌ی هُرم آتش جان و دلت را با تک تک تار و پود وجودم حس می‌کنم. من هم هر روز با تو می‌سوزم، جان دلم. این اهریمن تلخ و سرد غم‌، چنگال تیز بی‌رحمش را دور قلب و گلوی همه‌مان انداخته و بی‌رحمانه می‌فشارد و لحظه‌ای رها نمی‌کند؛ دستانم را رها نکن، من این‌جا پیشت می‌مانم؛ تو ثانیه‌ای چشمانت را بر هم بگذار و من این‌جا می‌مانم و برایت دعا می‌کنم...

با خدا جانم، با کلام نورانی خودش درد دل می‌کنم. از خودش می‌خواهم فرشتگانش را از عالم غیب ندا دهد به سوی همین‌جا، تا دور تا دور داغ جانسوز وجودت طواف کنند، تا بال‌هایشان را بر حجم سنگین ظلمات این روز و شب‌ها بی‌افکنند؛ بعد، از فرشته‌ها عاجزانه می‌خواهم تا سلام ما را برسانند به دو فرشته‌ای که همین تازگی‌ها به آغوش ابدی ذات حق پیوستند. تو شاید لحظه‌ای خوابت ببرد و من آرام زمزمه می‌کنم «به دو فرشته‌ای که تازه عروج کرده‌اند بگویید برای مادرشان دعا کنند. بگویید طاقت این فراق برای دل بزرگ پدر هم سخت است... می‌دانم که دعا اثر دارد.» و آن‌ها نجوا کنند که «نیازی به پیام بردن نیست، فرشته‌ها همین‌جایند، در کنار مادر، دست به دعای پدر؛ همین‌جا، بر سر سجاده‌ی قدیمی مادربزرگ و پدربزرگ همیشه دل‌نگران، در کنار خاله‌های مهربان، دختر‌خاله‌ی نازنین... با خودشان نجوا کنید...»

به گمانم خوابت برده باشد مادر؛ آخر، من فرشته‌هایت را می‌بینم و تو آسوده خوابیده‌ای. به گمانم، فرشته‌های خودت برایت دعا کردند تا لحظه‌ای قلب و جانت آرامش بگیرد. دعایت کردند تا از عالم غیب، برایت صبر بیاید؛ از آسمان حق، خوف ببارد، رجاء ببارد، رحمت ببارد، بصیرت و لینت کلام و رقت قلب ببارد؛‌ تا هر آن‌چه حجاب بوده کنار برود و تو نور حقیقی پروردگارت را ببینی، تا...

مادر، آسوده بخواب که فرشته‌هایت همیشه بیدارند؛
دعایت می‌کنند؛
صدایت می‌کنند...

ما هم از جنس زمینی‌ها دعایت می‌کنیم، دخترخاله جانم؛ 
دعاهای کوچک از اعماق قلب‌های سوخته‌مان، که در خیالم مثل شاپرک‌های کوچک سپید، می‌آیند و می‌نشیند روی پلک‌های خیست، روی انگشتان مادرانه‌ات که لابه‌لای دانه‌های تسبیح سبز رنگ می‌چرخند، روی لب‌هایت که اسامی صاحب نام فرشته‌هایت را شبانه‌روز زمزمه می‌کنند... و شاید روزی، شاید غروب جمعه‌ای، شاید شبی، شاپرک‌ها وارد دریچه‌های قلب و لایه‌های روح و جانت ‌شوند و....

باز هم دعا می‌کنیم، جان دلم؛
به گمانم دعا اثر دارد...  

         

این نو بودن...
ما را در سایت این نو بودن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 83 تاريخ : يکشنبه 18 اسفند 1398 ساعت: 2:32