شاید برای همینها آمدهایم. شاید برای همینها باید بمانیم و ادامه بدهیم…
برای آب دادن به گلهای شمعدانی باغچه؛ برای سلام و لبخندهای هر چند مختصر به همسایهای که قصههای نانوشتهی زندگیاش را هر روز میگذارد توی جانانی یا شاید لابه لای کفشهای کهنهی جاکفشی و زیر پادری و از خانه میآید بیرون به امید لبخند من و تو؛
برای گردگیری گرد و خاک هرهی پنجره تا مبادا نور اتاقها روزی کم شود، دلها بگیرد و همه بگویند، “پس کجا رفت؟ دلمان پوسید. جایش چقدر خالیست!…”
برای جنگیدن با سرد و گرم ملال آور روزگار؛ برای اینکه من دست تو را بگیرم، تو حرفهایت را بزنی و شاید نزنی و فقط خیره بمانی و من از ناگفتههای دردناکت یا حتی حبابهای ریز ذوق و هیجان قلبت بنویسم و بدهم دستت و ازت آرام بپرسم، “همینها بود؟ خوب نوشتم؟ حرف دیگری هم مانده که بنویسم؟” و تو یکهو سفرهی دلت را باز کنی، همهی احساسات بریزند روی زمین و زمان و من جعبهی کمکهای اولیه کوچکم را در بیاورم و تند و تند چسب بزنم به تکههای شکستهی قلب نحیفت و مات و مبهم بمانم از این همه سکوت رنجور سالیان دراز؛
شاید یک روز، فقط من و تو بمانیم. روی زمینی که از جنگهای طاقتفرسای بیهوده و عربدههای سیاسیون روانپریش و ضجههای مادران داغدار و نالهی پرندگان و آهوان تیر خورده خواهد خشکید؛ من و تو بمانیم و ناگزیر، در اوج یاس و حسرت، به دنبال دانهی گیاهی در دل مردهی خاک، هزاران هزار فرسنگ پیش برویم و ادامه بدهیم و تو از نا امیدی از فرداها بگویی و مثل همیشه من دستت را بگیرم و به خدای خستگیناپذیری که تسلیمش ماندهام، قسمت بدهم که باز هم خواهم جنگید؛ باز هم ادامه خواهم داد.
من اینجا ماندهام؛ در این نقطه مابین میلیاردها نقاط مرئی و نامرئی هستی؛ برای تو هم که شده ادامه میدهم؛
باز هم برایم بگو؛ من، تا توانی به عقل و دستانم مانده خواهم نوشت.
من با تو و برای تو میمانم؛
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید، هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکیه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
!!!هیچ
زندگی، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی، سبزترین آیه، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 79