بلبشوی حیرت انگیز غیر قابل هضم کشدار دوران نوجوانی، کجایی که یادت بخیر و شاید هم نه-بخیر!
چقدر تو عجیب بودی ولی غریب، نه. حدود دوازده سالگی سر زده وارد مغز و روح و لحظاتمون شدی و شاید هفده هجده سالگی دیگه اثری ازت نبود. بهمون بلوغ جسمی و تا حدود کمی عقلی هدیه دادی و نیمه کاره رها کردی رفتی پی کارت و تقریبا بلافاصله بعد، جات رو دادی به شروع خاص و گُر گرفتهی بزرگسالی و ما موندیم و یه مشت هورمون تنظیم نشده و هجوم افکار متناقض و امر و نهیهای تموم نشدنی. بعضیهامون حتی سبیل در آوردیم و گروهی که بیسبیل مونده بودن مدام منتظر بودن ببینن پشت لبشون سبز میشه یا نه و توی این هیر و ویر، عدهی نامعلومی صاحب مقدار به خصوصی ریش هم شدن! و همون موقع گیر دادنهای مزاج خرابکُن بقال محله و زن همسایهی دو کوچه اونورتر و مدیر و ناظم و مشاور مدرسه شروع شد که “فلانی! دست به سبیلت زدی؟ همین امروز میگم مامانت بیاد دنبالت! دخترهی بیحیا. شک نکن اخراجی!” یا، “قلندری، یکی از موهای وسط ابروت کم شده، یا همین امشب میری پیداش میکنی میچسبونی سر جاش، یا فردا تمام جد و آبادت رو میارم مدرسه آبروت رو میبرم!” و مابین تمام این تهدیدات هستهای، نوجوانی کِر و کِر به رومون خندید و با ملغمهای از افسردگیهای تخیلی و اعتماد به نفسهای لجنمال شده دست از سرمون برنداشت.
اما یکی نبود که بگه…
اشکالی نداره که مدام داغ میکنی و میخوای زمین و زمان رو به هم بدوزی و ساعتها مثل فنر بالا و پایین بپری و دقیقهای بعد، بزنی زیر گریه و فریاد بکشی که “هیچ کی من رو درک نمیکنه؛” و “از همهتون بیزارم!” و از این قبیل مهملات بسیار اساسی که در دورهی خودش، قسمت مهمی از رشد و ارتقای روحی به حساب میاد. یکی که بگه، “دورهی من با تو فرق داشت و من نوجوانی تو رو با خودم مقایسه نمیکنم و تو، تویی و من، من بودم و همهی سعیام رو میکنم که درکت کنم.” یکی که معلم باشه و مقنعهی سه متری سیاه و جای اخم عمیق و لبهای خشک ترک خورده و دهن بد بو و ناخنهای از ته گرفته نداشته باشه و… یکی که جوان باشه و خوش اخلاق، با دندونهای صاف و عمل بهتر از شعار و سرشار از انرژی و امید به آیندههای بهتر، فرداهای قشنگتر؛ یکی که بگه، “غریزهی جنسی جزوی از طبیعت انسانه و میتونه روان و ذهن آدم رو توی این سن و سال به هم بریزه و… ولی مهم نیست، میشه رامش کرد، میشه آدم با کارهای مفید حواسش رو پرت کنه. خودم کمکت میکنم.” یکی که بگه، “نقاشی و نویسندگی هم آینده خوبی داره.” و “غذای مورد علاقهت چیه؟ این آهنگی که گوش میدی چه حسی بهت میده؟”، “دوست داری امروز با هم غذا بپزیم؟” و “چقدر این لباس به رنگ چشمهات میاد!”.
نوجوان جانم، یادت باشه، خیلی کلیشهای و در عین حال کاملا واقعی، این نیز، خیلی خیلی خیلی خیلی زودتر از اونی که تصورش رو بکنی بگذرد. این تلاطم مشوش تلخ و شیرینی که به نظر میاد به اندازهی دههها طول میکشه و رُس روح و فکر آدم رو میکشه، تموم میشه و به جاش، دنیای سراسر عجایب بزرگسالی و جوانی و بزرگترسالی و میانسالی و نیمه میانسالی و… میاد و دعا میکنم که برات خروارها خاطرات خوش بمونه و تجارب ناب و احساساتی که ابراز کردی و سرکوب نکردی و آرامش روز افزون.
نوجوان خوب من، خیلی مراقب خودت باش.
تا میتونی بخون و فکر و تخیل و تلاش کن و بنویس؛
به یادتم و درکت میکنم.
فرمون رو محکم بگیر و پیش به جلو برو که راه زیاده و تو مطمئنا از پس تمام پیچ و خمهاش برمیای.
همین.
این نو بودن...برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 93