جو جولای

ساخت وبلاگ

 

گاهی عصرهای وسط تابستان اینجا طوفان می‌گیرد. برگ و خس و خاشاک و لباس‌های زیر پیرزن‌های رنگین‌پوست و لاتین را با خودش می‌برد جایی نزدیک سواحل فلوریدا و بلافاصله بعدش آسمان می‌غرد و قطرات داغ باران غیر قابل پیش بینی ماه جولای، مثل پتک فرو می‌آیند روی سرت و برای گوشی پیام می‌آید که: "هشدار سیل، به جای امن پناه ببرید..."

یکی از همان عصرهای غافلگیر کننده، در آرامش قبل از طوفان تند تند قدم می‌زنم و خیلی اتفاقی از رو به رو چهره‌ای می‌بینم متعلق به دوران کارشناسی دانشکده فنی. همان دختر لاغر عینکی که توی نمازخانه ساق دست پخش می‌کرد و خیلی دم از "چهره حقیقی اسلام" می‌زد و شعارهای طویلش جایی درست وسط پرده‌ی میانی گوش‌هایم هنوز جا مانده. به گمانم من را می‌بیند.  خشکش می‌زدند، چهره‌اش می‌رود توی هم و دست به لباس‌های "متفاوت" تابستانی و موهای کوتاه وزوزی و همان عینک سابق می‌برد و اثری از لبخند نیست. سریع چیزی شبیه "چقدر عوض شدی!" بلغور می‌کند و بعدش هم بلافاصله "ببخشید عجله دارم باید برم" و در افق خاکستری محو می‌شود. من می‌مانم و ناله‌های آسمان و هشدارهای پشت سر هم سازمان هواشناسی و قلبی که انگار دارد از شدت تحیر از جا کنده می‌شود و چندین گیگابایت حس جاخوردگی که تمام نورون‌های مغزم را به درد می آورد...

راه میفتم. فرصتی برای ماندن و کاویدن و بازسازی آن همه خاطره و آدم‌های هزار رنگ درونش نیست. حواسم به خودم باشد مبادا باد بی‌رحمانه پرتم کند وسط مثلث برمودا یا قعر خلیج مکزیک یا جایی وسط صحرای بزرگ آفریقا. باید حواسم خوب به خودم باشد،‌ به کارهایم، به نگاهم،‌ به افکارم،‌ به این ذره‌های معلق عقاید و ادعا و دلخوشی‌های فرار. 

یک روز شاید، تابستان باشد، عصر باشد، من و تو و همگی خواب باشیم و طوفان بگیرد و باد همه چیز را با خود ببرد. 
به همین راحتی. 

این نو بودن...
ما را در سایت این نو بودن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 93 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:03