Time is of the Essence

ساخت وبلاگ

یک لیوان چای داغ‌تر از هُرم سنگین ظهرهای طولانی تابستان می‌ریزم و می‌نشینم کنار پنجره و تمام واژه‌ها و جمله‌ها و احساسات مچاله شده و به هم ریخته را صدا می‌زنم و تمام کاغذهای دنیا را جمع می‌کنم و به تعداد روزهایی که شاید مانده، جدول و روزنگار و شب‌نگار و فصل نگار می‌کشم و تمام آرزوها و کارهای ناتمام و کتاب‌های نخوانده و سفرهای نرفته و فکرهای گره خورده‌ی بی سر و ته را یک جا می‌نویسم و دست به کار ‌می‌شوم چون...

یک روز خواهم رفت، فرسنگ فرسنگ زیر خروار خاک خشک و سرد. خیلی زود و گذرا، مثل همه‌ی خنده‌های شیرین کودکانه و درد اولین دندانی که دندانپزشک بی‌رحمانه کشید و لذت اولین برف بهمن ماه در هشت سالگی و مزه قرمه سبزی نیمهْ جا افتاده‌ی دوران عقد و هیجان بعد از اولین مقاله‌ی چاپ شده‌م و... این عقربه‌های لعنتی به پایان خط می‌رسند و من می‌مانم و یک اقیانوس آغوش نیمه کاره و خاطره‌های تعریف نکرده و کتاب‌هایی که بدون پایان گذاشتم و صد زبانی که هیچ وقت یاد نگرفتم و "دوستت دارم‌"هایی که از ته ته دلم فریاد نکشیدم و متن‌هایی که روی تکه کاغذهای کوچک کاهی نوشتم و سپردم دست باد و دریاچه‌های غریب. خیلی زود زود زود، خیلی بیشتر از آن‌که بخواهم دیر می‌شود و یادم می‌رود هر شب قبل از خواب، موهای بور براق پاره‌ی تنم را ببویم، یا برای تک تک عزیزانم نامه‌های جانم فدایت شوم طولانی بنویسم. یادم می‌رود خواهر کوچکم چگونه در چشم به هم زدنی خانم باشخصیت تحصیل کرده‌ای شد و پدرم از راه دور، چند تا "دلم برایت تنگ شده، دخترم" را با نگاه ژرف بی‌نظیرش گفت و نفهمیدم و...

بلند می‌شوم و با تمام بساط زندگی، می‌نشینم کنار ساعت خستگی ناپذیر دیواری و با هم طرح دوستی می‌ریزیم. یک دوستی کاملا یک طرفه. فرصت اعتراض نیست. باید ادامه داد. باید خواند و گفت و نوشت و بوسید و پخت و دوید و نقد کرد و دید و ساخت و قدر دانست.

دارد خیلی زودتر از این حرف‌ها دیر می‌شود...
برای من. 
برای تو.
برای همه‌ی ما.

 

این نو بودن...
ما را در سایت این نو بودن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 105 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 14:03