اصلا عنوان ندارد!

ساخت وبلاگ
ظهر پنج‌شنبه، دهم محرم و حال و هوا بس ناجوانمردانه تلخ است.

این‌جا دیار کفر است. از سرزمین سیصد میلیونی ایالات متحده با تو سخن می‌گویم، خواهر و برادر مسلمانم.

دلم آشوب است. دیدگانم اکثرا دزدکی، خیس. دزدکی و یواشکی چون اشک برای عاشورا را جلوی هر چشمی نمی‌توان هدر داد. توی خیابان شرجی و ولرم راه می‌روم و توی گوشم سخنرانی پخش می‌شود. آدم‌ها، خارجکی و مسیحی و یهودی و شاید مسلمان و کافر و هندو و بودا تند تند رد می‌شوند و خدا می‌داند به کدامین سو روانه‌اند. پاهای من آرامند، ذهنم متمرکز، روحم غمگین و قلبم پر حرارت؛ سخنران اوج می‌گیرد و صلواتی ختم می‌شود. صلوات می‌فرستم و به اولین برگ‌های تَرَک خرده نیمه خردلی پاییزی خیره می‌شوم، به در‌خت‌ها، به افق محو، به رقص غافلگیر کننده باد و احساس می‌کنم هوا عزادار است. همه طبیعت انگار ماتم گرفته. یعنی این آدم‌ها از محرم چه می‌دانند؟ چه می‌دانند حسین (ع) کیست؟ پیرمرد تمیز و مرتب عصا به دست سفید پوست، نوجوان سر به هوای سیاه پوست، زن هندوی میانسال و سه نوه قد و نیم قدش، همه و همه این همه مخلوق خداوند و... و من چه می‌دانم حسین (ع) کیست؟... مابین بحبوحه درسی و فکری و کاری و پروژه‌های نیمه تمام و آزمایش‌های در حال اتمام و روزمرگی دغدغه‌ها، خیلی اوقات زمزمه می‌کنم «یا حسین جانم کمکم کن.» و شرمم می‌گیرد. کمک برای آرزوهای قلیل و زودگذر، برای آمال دنیای محدود و کوچک ما زمینی‌ها، امام حسین جانم شرمم می‌گیرد. مابین نگاه‌های خواب‌نمای این جماعت چند ملیتی، ولی، چشمان من گرم است و دلم قرصِ قرص. آخر، امام حسین جانم امام غریبان است. و من اقلیتی غریب در این دیار شلوغ.

این‌جا و در همین شهر، جانم، زمانی نه چندان دور، برده‌های سیاه‌پوست را زنده زنده و مصلوب،‌ آتش می‌زدند. به زنانشان تعرض و تجاوز و زندگی و امید و روح و همه هستی‌شان را نابود می‌کردند. امروز، ولی، یکی از خانه‌هایی که در همان سال‌ها متعلق به نسل نژادپرستان بود، خریداری، تخریب و از نو ساخته و حالا تبدیل به حسینیه آقا ابا عبدلله حسین (ع) شده.

عجب دنیای غریبی‌ست...

و دیشب چه شکوهی داشت... جماعت سیه پوش شیعه ایرانی و عرب و آمریکایی و ترک و...، زن و مرد و نوزاد و خردسال و نوجوان و جوان و میانسال و پیر، مثل بُراده‌های آهن، جذب مغناطیس خارق‌العاده عظمت فلسفه عاشورا شدیم و روحمان یکی شد و صداهامان تا آسمان‌ها رفت و اشک‌هامان شاید سر سوزنی عطش فراقمان را سیراب کرد و انگار یادمان رفت این‌جا، دیار دوری‌ست، دیار غریبی‌ست و یادمان آمد عشق، مکان و سرزمین نمی‌شناسد. یادمان آمد،‌ جانم، میان ابعاد تاریک شب و زیر پوستین سیاه و رخت عزامان، همه از یک پوست و گوشت و خون و وجود و جان و روحیم و این جنون اصلا، سفید و سیاه و زرد و سرخ و مسلمان و مسیحی و کلیمی و هندو و سیک و بودایی نمی‌شناسد.

این جنون، اصلا، آغازگر و تعریف و تجلی و لُب تمام ماهیت عقلانیت است.

مسیر برگشت را طی می‌کنم و پیش خودم و خدا و صاحب این روز، این چند اشک‌ ناقابل را هم می‌ریزم و نفسی تازه می‌کنم بلکه این مستی کمی درمان شود.

اگر از این‌جاها عبور کردی و دیدی نگاهم محو جایی نامعلوم است، جانم، فقط و فقط پروانه ذهن و افکارم به دور یک سوال پیله کرده:

«این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست...»


پ.ن. ملتمس دعای عزیزانم هستم.

@inkejormnist

این نو بودن...
ما را در سایت این نو بودن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 89 تاريخ : چهارشنبه 15 اسفند 1397 ساعت: 4:22