صبح داغ مرداد و آخ، داشت یادم میرفت! دیرم شده یا نشده، باید معجون مخصوصم را بخورم و بروم سر کار و درس و زندگی و دنیا و برگهای سبز و براق و هر آنچه آفریده.
دستور معجون گاهی از یادم میرود و به ذهنم فشار میاورم. مطمئنا گوشهای از این همه کاغذ باطله و مفید حکش کردهم و حالا بگرد و پیدا کن! پسر سه سالهم با چشمهای درشت و خروار مژههایی که تا کهکشانها تاب خورده نگاهم میکند و نزدیک میشود و دستان کوچک نوچش را به خدا میداند کدام در و دیوارها میمالد و میخندد و کمکش میکنم عسل و چای و آخرین آثار جرم را از انگشتان گرم و لطیفش تمیز کند و دستور معجون به طرز معجزهآسایی یادم میآید...
مقدار زیادی آب برای حیات و پاکی و پاکیزگی تمامِ هفتاد درصد جسم و صد در صدِ روحم؛ چند قاشق چایخوری نمک برای مزاحهای به جا و فکر شده امروز و شوخیهای هر از گاهی با دلهای اهل حال و صد البته نمک زندگی مشترک؛ صد ملاقه شکر برای شیرینی که تمامی ندارد، آخر، گوشه لبخندی از تو عزیزم، و خواهر جان دلم، و پسر جگرگوشهم، و به یادآوردن ماهچهره مادرها و پدرهایمان در حد دیابتآوری شیرین است و مگر میشود از این همه شیرینی گذشت! ولی این شکر از نوع دیابتزا نیست، پس بیشتر میریزم و بیشتر و بیشتر... چند پیمانه بزرگ انسانیت، و سیصد قاشق غذاخوری تواضع برای اینکه یادم بیاید از کجا آمدهم و بدون "او"ی بیکران، هیچم و اگر مادر گوشه اخمی کند، هست و نیستم بر فناست!...
دویست ملاقه صبر و هزار قاشق انگیزه و ده هزار پیمانه قدردانی و حالا خوبِ خوب، هم میزنیم. خیلی خوب و دقیق همه با هم حل شوند و به خورد هم بروند. جایی برای کم کاری نیست. امکانش نیست. یک کم اینور آنور شود، فاتحه امروز خوانده شده.
حالا صد و پنجاه ملاقه لبخند و هشتاد قاشق غذاخوری قهقهه از ته دل اضافه میکنیم و صبر میکنیم معجون قوام بگیرد. داشت یادم میرفت، ده پیمانه سر پُر پشتکار و بیست قاشق غذاخوری خستگی ناپذیری هم اضافه میکنیم و کم کم مزه مزه میکنیم. یک کم شکرانه نعمتش کم است، پس بیشتر اضافه میکنم. آخر سر هم چند قاشق چشمپوشی از سیاهی و بدخواهی و بد دلی و حسادت و خباثت و کوته فکری و دیگر تقریبا تمام شده...
همه را باید یک جا سر کشید. جگرگوشهم گوشهای ایستاده و طاقتش طاق شده. وقت رفتن است. نفس عمیقی فرو میدهم و یک آن میآیم معجون را سر بکشم که آخ، باز به یاد میآورم. چه طور ممکن بود فراموش کنم؟ مگر میشود؟ یک معجون ناقص به چه دردم میخورد؟ لب پایینم را گاز میگیرم و کمی اخم به پیشانی میاندازم و خیلی دقیق و موشکافانه، ده میلیون قاشق و ملاقه و پیمانه عشق اضافه میکنم. با حوصله؛ با انگیزه؛ از اعماق جان و دل و وجودم. باز خوب هم میزنم.
حالا چشمها را میبندم و سر میکشم. آخ که در جا گوارای وجود میشود. در نانو ثانیهای هضم شده. یک قطرهاش را هم هدر نمیدهم. و حالا روز از نو و روزی از نو.
شما هم هوس کردی درست کن!
این روزها عجیب میچسبد...
@inkejormnist
این نو بودن...برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 87