اون همه خوبی که بود و خاک خرد و ابراز نکردی و اون غرور دوزاری زمخت کوفتی! و به جاش اون همه طعنه، واژههای تیز و تلخ و مسموم و همه به این خیال بودن که ته دلت صافه... حالا ته اون دلت توی این باد داغ نامرئی تابستونی میرقصه و دور سرم جولان میده. میدونم عضلات صورتت از سنگینی اون نقاب تقلبی خسته و شکسته شدهن. دیگه حالا همه میدونن.
و تو سراسیمه میدوی... در جستجوی هزار تکه پازل پیچیده درونت. چقدر این جستجو تو رو پیر میکنه و از ته درون، دلم برات آتش میگیره. چقدر سخت زیستی و نه، تو فقط زنده بودی و موندی و نفس کشیدی و زندگی نکردی.
لحظهای آروم بگیر و فقط با خودت کن خلوت کن. همه اون همه «رو» رو یکرو کن و رنگها رو یکدست و انگشتی ته حلقت فرو کن و ته مانده درونت رو بالا بیار. این همه وانمود کردن طاقت فرساست. کُشندهست!
من تور شکارم رو برمیدارم و تمام اون افکار و احساسات رو پیدا میکنم و بهت برمیگردونم. بیا، مال خودِ خودت. نمیدونم میخوای باهاشون چی کار کنی... از نگاهت مطمئن نیستم خوشحالی یا عزادار. رنگ ته چشمهات فریاد میزنه پشیمونی و مثل یه دلقک خسته و از کار افتاده صورتت توی هم رفته. آروم مینشینی و زانوهات رو سفت بقل میکنی. مینشینم کنارت. من اینجا پیشت میمونم و کمکت میکنم، رفیق بامعرفت.
که خودت باشی.
قول بده خودت باشی.
قول بدیم خودمون باشیم.
پ.ن. این متن مخاطب خاصی نداره. تلنگر کوچولوییه به همهمون... که خطه عزیزمون بدجوری به مرض چند رنگی و ریا آلوده شده.
ممنون که هستین.
ممنون که میخونین.
@inkejormnist
این نو بودن...برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 83