یه نکته که چه عرض کنم...
نشستهای و چشمهات رو بستی و داری کتلت خوشمزه تُرد داغ رو آروم زیر دندونات آب میکنی و قطعا اون وسطها میگی «به!» و «عجب دستپخت معرکهای!» و بهت مهلت میدم تا این همه لذت رو لااقل کمی هضم کنی. برات نطق دارم، جانم. میخوام برات از دستپخت بگم. از هر آنچه این دستها پختهان و میپزن و خواهند پخت.
یه عالم حرف فرا آشپزخونه و فرا آشپزی برای گفتن دارم...
این دستپخت، یه دنیای پشت پرده داره. یه کهکشان نظم و فکر و عشق و ایمان و صبر و خاطره و هیجان و برنامهریزی جامع. آره جانم، برنامهای که آخر هفته تند تند گوشه کاغذهای چسبی زرد و صورتی مینویسم و میچسبونم گوشه هر آینهای که دم دستم باشه. وقتی اون لباس گلدار مورد علاقهت رو امتحان میکنم چشمم به یادداشتها میفته و پیش خودم میگم «فردا و پس فردا ماکارونی مورد علاقهت، بعد از اون سبزی پلو با ماهی با سبزی و سیر تازه و بعدش پلو خورش بادمجون که قولش رو بهت دادهم و بعدش زرشک پلو با مرغ و شاورما و آب گوشت و کوفته تبریزی و... یه وقت لواشک آلو قرمز و سیب ترش رو یادم نره. آخه قول اون رو هم دادهم. منم و قولم. درست میکنم، عزیزان دلم. قولِ قولِ قول. یادم نمیره، نه، یادم نمیره. مربای زرد آلو و ماست خونگی و پیتزای تنوری و کیک لیمویی هم بمونه برای هفته بعد.»
لابه لای قاشقهای سرشار از هل و دارچین و زردچوبه و زعفرون و فلفل و لیمو و پاپریکا، برای سلامتیها حمد میخونم، و فاتحه برای آقاجونهای فرشته و مادربزرگ نازنین و پسرخاله پر کشیده رو محاله فرامش کنم... آخه مامان یادم داده غذای بی قرآن برکت نداره. غذای بیلبخند جا نمیفته. جانم، همه پیمانههای اندازهگیری که توی کشوهای چوبی جا دادهم پر از عشق و نفس گرم و امید به دیدن لبخند همه اونها که عاشق اون صورتهای ماهشونم میکنم و هم میزنم. نمک هم به اندازه، آخه این دستها نمک شناسن، برای هر مثقال این غذا و برکت شاکرن.
دستهای مادر رو بهت یادآوری میکنم. دستهای مادر نمیپزن؛ زنده میکنن، زندگی میدن. مادرِ معجزه گر، مابین لایههای اون لازانیای معرکه تکهای از وجودش رو گذاشته، جانم. تکههای بزرگ از اون قلب تکرار نشدنی و تک تک اون ذکرهای نفسهای پاکش تغذیه سلولهای بیجون من و تو شده و آهای تویی که امروز قد علم کردی و برای خودت قصهسرایی میکنی...
اولین پوره سیب و جرعه جرعه حریره بادوم از اون دسپخت معرکه مادر از دستهای صبورش رو یه وقت یادت نره، جانم. قطره قطره وجودش رو که دو سال از همه جون و عمرش فدای تمام بودنت کرد و حالا تویی که اینجا نشستی و از این دسپخت معرکه حرف میزنی...
تمام پشت پردهها رو به خاطرت بسپار.
داستان تک تک ملکولهای این غذای خوش خوراک رو از بَر کن.
دیگه اینکه...
نوش جونت، جانم! گوشت بشه به تنت.
این نو بودن...
برچسب : نویسنده : inkejormnist بازدید : 66